روبروی منزل مهندس سحابی همه بهت زده بودیم. باورم نمی شد. یکی از بچه ها می گفت گریه کن.قلبت می گیره. بهت بود و بهت و بهت. اما گریه آمد بالاخره ، وقتی پرهام کوچولو پسر احمد زید آبادی را دیدم که کنار مادر بزرگوارش مهدیه خانم محمدی نشسته و به آرامی اشک می ریزد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر